حالا یه موضوعی رورو هم بگم از این مهربونی های زیادم
اون روز من یه کاری داشتم که ساعت حدود ده صبح از خونه رفتم بیرون و قرار بود تا ظهر بیام خونه و بعد بشینم کارام رو انجام بدم
شب قبلش یکی از دوستان من تو یه گروه مجازی تلگرام از من یه فایلی رو خواست که این دوستم که آموزشگاه داره اون فایل رو داشت
بعد دوستم از من خواست منم گفتم می تونم برات از دوستم بپرسم، دیگه خواستم بهش زنگ بزنم دیدم که کار بیرون برام پیش اومد
منم گفتم چند وقتی هست ندیدیم هم رو، هم میرم دیداری تازه کنیم و هم این فایل رو بگیرم و یه ساعته برگردم
بعد که رفتم دیدم دوستم رفته کار اداری و بانک اینا انجام بده
بعد دیدم برگشت آموزشگاه چند دقیقه حرف زدیم بعد گفت نوبه ی بانک گرفتم میای بریم با هم کارمو انجام بدیم؟
منم گفتم باشه میام
یه ساعت قبلش هم برادرم رو تو خیابون دیدم قرار گذاشتیم یه ساعت بعد که کارامون تموم شه با هم برگردیم خونه موقع ناهار
خلاصه ما رفتیم بانک و کارمندان این بانک بدبختانه از این ها هستن که انگاری از لحاظ روانی و جسمی سلامت کافی ندارن، یه کار 5 دقیقه ای رو نیم ساعت کشش میدن!
و همین باعث شد بیشتر از یک ساعت اونجا معطل بشیم!
بعد که تازه با دوستم سرمون گرم حرف بود داداشم زنگ زد گفت کجایی بریم خونه منم گفتم پیش فلان دوستم هستم تو برو من یه ساعت دیگه میام
خلاصه ما برگشتیم آموزشگاه و دوستمم همش گلایه میکرد چرا نمیرم بهش سر بزنم و چون حقوق خونده و وکیل برادر من برای پرونده ی طلاقش باهاش دوست هست
دیگه در جریان مسئله ی طلاق برادرم هست و دوسه ساعتی سرگرم این حرفا شدیم
آموزشگاه هم خلوت بود و اون ماجرای خونوادگی و دردل هاش رو گفت
بعد دیدم ساعت نزدیک 5 عصر شد
خواستم دیگه برگردم، آموزشگاه هم شلوغ شده بود
که دیدم الهه اومد داخل و صمیمی با من دست داد و نشست کنارم
و حرفامون از بحث های روز و مشاور تحصیلی و کلاس کنکور اینا شروع شد تا اخر جریان
می خواست من بهش درسهای ریاضیش رو بگم یا کسی رو در این زمینه معرفی کنم.
منم حس کردم خب درددل های کنکوری هاست دیگه نمی دونستم الهه این همه مشکل داره و همه رو میریزه بیرون پیش من
بعد هم که اون پسرا اومدن و من دوس نداشتم حرفامون رو بشنون ، چون الهه هم مجبور بود اروم حرف بزنه و دیر وقت شده بود
دیگه گفتم یه چند دقیقه بریم خیابون قدم بزنیم که راحت حرفاشو تموم کنه و دیگه بریم خونه
که کشید تا نزدیک هفت شب!
دوستمم وقتی بهش گفتم چند دقیقه با الهه میریم بیرون خیابون قدم میزنیم تعجب کرد
گفت عزیزم این وقت شب باید برگردی خونه خونواده ات نگرانت میشنا
منم گفتم اخه یه بحثی رو حرف زدیم به نتیجه برسیم اینجا شلوغه چند دیقه طول میکشه بعد میایم، و خب من و الهه فقط اتفاقی و دیر به دیر هم رو میدیدیم همیشه
خلاصه تعجب کرد
بعد دید راجع به مهاجرت اینا هم حرف میزدیم
دوستم گفت الهه خانوم جای خوندن کتاب های روانشناسی و نیچه و خیال پردازی تو پاریس بشین درسای کنکورت رو بخون که دیگه امسال از دستت راحت شیم و بری دانشگاه
که اینقدر هم درجا نزنی! خلاصه یکم شوخی کردیم بعد رفتیم بیرون
حالا چه حوصله ای هم این الهه داره
این همه سال پشت کنکور
اون هم برای پرستاری! یا شایدم پزشکی به قول خودش
بعد بهم گفت تو که درس های ریاضی و فیزیک اینا قوی هستی بهت پیشنهاد میکنم یه مدت وقت بذاری زیست رو کامل یاد بگیری بعد پزشکی یا دندون پزشکی قبول شی
منم گفتم عزیزم این ها علاقه ی من نیست اصلا و کار کردن تو این محیط ها کلا با روحیه و علاقه ی من سازگار نیست
لابد بدش نمیومد من پارتنرش بشم برای ایام کنکور!
حالا تابستون یکی از اقوام نزدیک من گفت دوستم تو سازمان سنجشه و مستقیم دسترسی داره به سوالات کنکور
گفت اگر موافقی باهاش هماهنگ کنم برو کنکور بده تضمینی پزشکی یه دانشگاه تاپ میاری
منم گفتم عزیزدلم ممنونم از این همه لطفت ولی من نمیخوام پزشک بشم اونم با خوردن حق بقیه!
خلاصه بعد هم که الهه بیرون شماره ی من رو خواست و من بهش دادم
اومدیم اموزشگاه گفتم الهه یه تک زنگ بزن رو موبایل من که شماره ات رو بشناسم، چون گاهی شماره ی ناشناس جواب نمیدم
بعد فهمیدم یه رقم شماره ام رو اشتباه نوشته، حالا دوستمم با تعجب نگاه می کرد چرا ما بهم شماره میدیم!
و انگاری صورتش کلا علامت سوال بود از این صمیمیت یهویی من و الهه!
از طرفی که خب خیلی کم پیش میاد من برای سر زدن به دوستم از صبح تا شب از خونه برم
و خونواده ام هم سنتی هستن و محیط زندگی و شهر ما جوریه که دخترها معمولا به خصوص تنها که باشن قبل از تاریک شدن هوا میان خونه
مگه اینکه کلاس یا سرکار داشته باشن
خلاصه خونواده ام این چند ساعت چند بار زنگ زدن و نگران شده بودن شاید مشکلی برای من پیش اومده
بعد هم که رسیدم خونه با اون ذهن شلوغ و استرس از اینکه خونواده ام ناراحت نشده باشن
از در که اومدم تو همه اعتراض کردن که این همه وقت چی می گفتم با دوستم!
منم که حسابی از حرفای الهه کلافه و ناراحت بودم، یه آن خواستم داد بزنم بگم الهه به اندازه ی کافی به من انرژی منفی داده شماها دیگه درک کنین!
گفتم حداقل بذارین بشینم لباسامو عوض کنم بعد گزارش کار بخواین خب توضیح میدم
بعد دیدم بابام یکم تند شد گفت همسایه ها نمیگن این دختر این وقت شب تو این شهر خراب شده تنهایی تو خیابون داره چیکار میکنه
خلاصه یکم بحث شد و خب اول صبر کردم عصبانیتشون تموم شه
بعد گفتم الکی شلوغش نکنید به همسایه ها و هیچ کسی دیگه هیچ ارتباطی نداره من کجا رفتم یا کی بیام خونه چون زندگی خودمه
بعد داداشمم گفت عزیزم تو چند بار گفتی یه ساعت دیگه یه ساعت دیگه خب ما هم نگران شدیم اخه
بعد گفت والا من که پسر هستم و از تو سنم بیشتره گاهی از بس تو این شهر دعوا و بدبختی و فساد میبینم میترسم
منم گفتم خب من این وقت شب قدم نمیزدم و نیازی هم نبود که تو آزانس بفرستی دنبالم
با تاکسی اومدم و چون قاصله ی ایستگاه تاکسی تا خونه ی ما در حد دوسه دیقه پیاده روی هست و نزدیکه دیگه جای نگرانی زیادی نبود
حالا از طرفی هم خودمم اصلا دوس نداشتم و فکر نکردم اینجوری بشه و این وقت شب برسم خونه
بعد که دیدن سکوت کردم و فهمیدن دوسه ساعتش رو صرف حرف زدن راجع به طلاق برادرم کردم
خودشون متوجه شدن اشتباه کردن تند برخورد کردن
پشیمون شدن و ازم خواستن باهاشون اشتی کنم و دلجویی کردن ازم
منم گفتم همیشه تو زندگی یاد بگیرید اول حرف و دلیل طرف رو بشنوید بعد شروع کنید حمله کنید و حرفاتونو سرش خالی کنید ترسیدم اصلا از برخوردهاتون!
خلاصه این داستان هم برای من پیش اومد و من اون روز واقعا مطلوم واقع شدم، همه احساسشون رو سر من خالی کردن!
این ها هیچ کل بعدازظهر هم قرار بود یه کاری انجام بدم که ندادم
بعدش هم ذهنم کلا درگیر الهه شد.
وای ببخشید خیلی حرف زدم دیگه
فکر می کنم لازمه روی استعداد رمان نوشتنم جدی تر فکر کنم!